شهید علیرضا صدیق

شهید علیرضا صدیق

دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی شیمی - صنایع پالایش

تاریخ و محل تولد: ۱۵ آبان ۱۳۴۸ ، بروجرد- دورود

تاریخ و محل شهادت: ۲۹ خرداد ۱۳۶۷ - ماووت

مزار:

زندگینامه

شهید علیرضا صدیق، فرزند محمد حسین به در زمستان سال ۱۳۴۸ در یک خانواده بسیار فقیر در بروجرد دیده به دنیا گشود. به خانواده ای متشکل از پدر و مادر، سه برادر و یک خواهر پیوست که البته پس از وی نیز یک برادر و چهار خواهر جمعیت دوازده نفریشان را تکمیل نمود. برادر قبل از وی غلامرضا نام داشت، و فلسفه این نامگذاری غلامی حضرت امام رضا (ع) بود، انتخاب اسم برای علیرضا، به مناسبت این بود که او هم غلام علی (ع) باشد و هم غلام رضا (ع). قناعت و سختی از ضروریاتی بود که گریز از آن متصور نبود، شیر مادر کم، چرا که علیرضا با آب قند، دوران شیرخوارگی را پشت سر گذاشت و با کمترین امکانات روزگار سپری می کرد و فقر و تنگدستی در ابتدا چنان داغی بر پشت وی گذاشت که تا آخر عمر کمر راست نکرد. او طعم فقر را چشید، و فقیر و غنی را شناخت، و انصافاً که فقر توکل او را دو چندان کرده بود.

زادگاه علیرضا دورود از شهرهای استان لرستان عمدتاً فقیر نشین بود، مگر عده ای که مشغول استثمار بقیه بودند. به هر حال علیرضا در ۵ سالگی، به اصرار مدیر کودکستان وارد کودکستان جنب منزلش شد. بعد این کودکستان تبدیل به مدرسه شد و علیرضا ابتدایی را در همان جا سپری کرد. در دوران کودکی و در کودکستان مورد محبت و مهر و علاقه مدیریت کارکنان آنجا بود و هر چند روز یکبار با هدیه ای ایشان را تا منزل مشایعت می کردند و مادرش را به خاطر حسن خلق علیرضا مورد احترام قرار می دادند. دوران مدرسه را با کمترین امکانات شروع کرد و با بهترین نتیجه ادامه داد، سال دوم و سوم ابتدایی را در یک سال سپری کرد. تمام دوران ابتدایی از شاگردان ممتاز، خوش اخلاق و مؤدب بود، اغراق نیست که بگویم تعداد جوائزش به اندازه ای بود که شماره آن از دست من خارج است. آن چنان که مادرش بیان می کند: او در دوران کودکی و ابتدایی از کم خرجترین محصلین خانه بود. هرگز پولی برای مخارج حاشیه ای در خواست نکرده و جز ابتدایی ترین امکانات تحصیل از هیچ امکان دیگری استفاده نمی کرد.

علیرضا دوران راهنمایی و دبیرستان را در حالی شروع کرد که جنگ تحمیلی دومین سال خود را پشت سر می گذاشت او اگر چه در آن موقع اظهار عزیمت نمی کرد اما چهره اش همیشه گویای این بود که روحش در جبهه هاست و خودش می داند که جسمش فعلاً یارای حضور ندارد. روزها به سرعت سپری می شد و علیرضا هم بزرگتر می شد. اولین نشانه ای که شخصاً به عنوان عشق به شهادت در چهره او دیدم سال سوم راهنمایی بود. در این سال یکی از بستگان نزدیک شهید شده بود در مراسم، او را در حال تفکر یافتم و دانستم که به شهید و شهادت فکر می کند؛ از خودش که پرسیدم تائید کرد. به هر حال با توجه به رفت و آمدی که گاهی حقیر و دو برادر کوچکتر ازمن و بزرگتر از علیرضا به جبهه داشتیم و طبیعتاً خانواده ام همیشه دلواپس بودند، علیرضا به دلیل رعایت حال پدر و مادر ایثار می کرد و علاقه ورود به جبهه را کمتر اظهار می کرد تا اینکه همزمان با سال دوم دبیرستان قدرت تحمل خود را از دست داد و با کسب اجازه از پدر و مادر به همراه برادر بزرگتر از خود غلامرضا عازم جبهه شد.

علیرضا همزمان با جبهه درس را نیز با امتیازات بسیار عالی ادامه داد و تنها در سال آخر تحصیل به دلیل حضور گسترده تر در جنگ، چند امتحانی برای شهریور گذاشت و بعد نیز درس های مذکور را با موفقیت امتحان داد و قبول شد. توضیح این نکته لازم است که ایشان در دوران تحصیل دبیرستان، هر از چندگاهی آن چنان که سرنوشت افرادی شبیه ایشان است، به منظور امکان ادامه تحصیل مجبور به کارکردن و کسب درآمد می شد. حتی یک سال به مدت چهار ماه در تهران مشغول به کار بود تا بتواند به تحصیل ادامه دهد.

او که از شاگردان ممتاز رشته ریاضی و فیزیک در شهر دورود بود، بالأخره در سال ۱۳۶۶ در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کرد و در رشته مهندسی شیمی دانشگاه تهران پذیرفته شد.

علی ورزشکار بود، و فوتبال خوبی بازی می کرد. در کشتی هم به همه ما حریف بود. اگرچه از شرم هیچکدام از ما را زمین نمی زد، مگر عباس که از او کوچکتر بود.

او حتی در کار خانه به مادرم کمک می کرد، با اینکه دیپلم بود؛ هرگز در کمک به مادر کوتاهی نمی کرد. با همه گرفتاری هایش، عده زیادی بودند که او معلمشان بود و درسشان می داد بدون اینکه ریالی از آنها بگیرد.

علیرضا در دبیرستان یک پای فعالیت های فرهنگی و معنوی و تربیتی بود، و هر جا برنامه ای وجود او الزامی بود. خط قشنگی داشت و جدا زیبا می نوشت.

احترام به پدر و مادر و دوست داشتن پدر و مادر و بزرگترها و برادران و خواهران در مورد ایشان خارج از بیان است.

زمانی که به دلیل بمباران های شدید دشمن مجبور بودیم خانواده را چند روزی از شهر دورود دور کنیم، او پدرم را که در خانه مانده بود هرگز ترک نکرد و از مادرم هم غافل نبود و به هر طریق سعی می کرد که زود او را ملاقات کند.

بعدها ما فهمیدیم که او در چند پایگاه مقاومت فعالیت دارد، عمدتاً شب ها درس می خواند و بعد که من کتاب ها و دفترهایش را ورق زدم دیدم، خیلی اوقات را هم در عالم جنگ و جبهه و راز و نیاز سپری می کرده است.

او شدیداً متنفر از ظالم و ستمگر بود، با اینکه در زمان پیروزی انقلاب بسیار کوچک بود اما شادی و شعف، از چهره اش پیدا بود؛ حتی با همان سن و در آن محیط از رژیم ستمشاهی برائت می جست.

در هنگام مداحی فرزندان اباعبدالله را بسیار مدنظر داشت و به حضرت علی اکبر علاقه خاصی نشان می داد و در اواخر عمر چنان به زندگی بی علاقه شده بود که همه اهل خانه احساس می کردیم که او دل کنده است.

بسیار اهل تعاون و کمک بود، به طوری که من و برادرم احمد، که به برکت جمهوری اسلامی موفق به ساختن خانه شدیم، بسیاری از زحمات خانه را به دوش ایشان انداختیم و او تحمل کرد. خدا حقش را بر ما حلال کند.

علیرضا اهل عبادت خالصانه بود. عاشق روزه بود و نماز را باوقار و صلابت می خواند. یکی از خوشحالی هایش آن چنان که در نامه هایش نوشته است در جبهه ها این بود که خصوصاً صبح ها نماز اول وقت می خواند و هرگز نمازش قضا نمی شود.

به امام خمینی علاقه وافری داشت به طوری که همیشه در نوحه هایش زمزمه می کرد. در سال آخر زندگی اش خودش را شهید می دانست و سعی می کرد به طریقی پدر و مادر را آماده نماید.

واقعیت این است که شهادت به بازماندگان هم قدرت تحمل می دهد والا بنده اصلاً باور نمی کردم که والدین ایشان تحمل فقدان جسمی اش را داشته باشند اما خوب بحمدالله خدا خودش طاقت و توان را عنایت فرمود، باشد که ان شاالله آن شهید هم شفیع روز قیامت همه ما باشد.

حسن برخورد ایشان با دیگران چنان اثراتی به جا گذاشته است که بعد از شهادتش افرادی را تا بیش از یک هفته در اطراف خانه با لباس سیاه می دیدم که گریانند و بی تابی می کنند؛ ظاهراً از دوستان همسنگران ایشان بودند و شب های جمعه واقعاً اطراف قبر ایشان پذیرای دوستان هستند.

وقتی خبر شهادت ایشان را به بچه های خردسالم دادم، جا خوردند، و اولین سوالی که از من کردند این بود که بابا هر کس شهید شد دوباره به خانه می آید یا خیر؟

انشاء پسر کلاس چهارمم مجید تن من را لرزاند.

او نوشته بود، اول که پدرم خبر شهادت عمویم را به ما داد من چیزی نفهمیدم تا اینکه به دورود رفتیم، وقتی به دورود رسیدیم، من دیدم که همه جا عزادار است و جنازه شهیدی را حمل می کنند و جمعیت زیادی پشت سر او است… او همه شهر را چراغان دیده بود، همه را در سوگ علی و همه پرچم ها برافراشته در حالی که واقعاً این طور نبود. خودش می گوید من بعداً فهمیدم که عمویم شهید شده و اضافه می کند، چه تابستان غمناکی بود و من گریه کردم. الان که من آثار غم را در چهره او می بینم، متوجه می شوم که چه بار سنگینی را تحمل می کند.

پس از چند هفته حضور در کلاس درس مجدداً عازم جبهه شد و پس از گذشت ۲ ماه از آخرین حضور خود در جبهه های کردستان در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۹ به شهادت رسید.

گزیده ای از وصیت‌نامه شهید


امیدوارم در پناه رحمت الهی سلامت باشید و سرزنده و شاد. در خدمت به محرومین موفق و مؤید باشید و ان شاالله در این راه پاک و مستقیم و هیچ مشکل و مانعی نداشته باشید. برادر عزیزم باید بگویم از اینکه در اینجا هستم، هیچ ناراحت نیستم هرچند از شما و خانواده دور هستم ولی در عوض اطمینان دارم که نمازم قضا نخواهد رفت و با کسانی قدم می زنم که در پاکی و صداقت به آنها اطمینان صد در صد دارم.