شهید مدافع حرم سیدمحمدجواد حسن زاده لوشاب

شهید مدافع حرم سیدمحمدجواد حسن زاده لوشاب

فارغ التحصیل مقطع کارشناسی رشته مهندسی کشاورزی- علوم دامی

تاریخ و محل تولد :۳ اسفند ۱۳۵۸، مشهد

تاریخ و محل شهادت: ۲۶ مهر ۱۳۹۵، حلب- سوریه

مزار: بهشت رضا (ع) مشهد

زندگینامه

ساعتی میهمان خانواده شهیدان حسن زاده که در دفاع مقدس و دفاع از حرم آسمانی شدند

نشان پدر بر سینه پسر

سمیه صادقی- ۶ روز از تشییع پیکر مطهر شهید «سید محمد جواد حسن زاده» فرزند شهید سید نجفعلی حسن زاده در مشهد می‌گذرد. تشییع این شهید مدافع حرم با دیگر مراسم تفاوتی خاص داشت. گروه دمام زنی هیئت مسجد امیرالمومنین (ع) که با منزل شهید ۵۰ متر فاصله دارد پیشاپیش این تشییع مشغول طبل و دمام زنی بودند و هیئتی که محرم هر سال سید محمد جواد حسن زاده با شال سبزی که بر سر می‌بست میاندار آن بود، حالا در تشییع او میان داری می‌کردند.دقایقی میهمان خانواده شهیدان حسن زاده می‌شوم، در انتهای بولوار شهید مفتح و خانه‌ای در کوچه‌ای که به نام شهید سید نجفعلی حسن زاده نامگذاری شده است.

همسر و مادری استوار
«بی بی صدیقه» همسر و مادر شهیدان به گرمی از ما استقبال می‌کند، مادری که صبر و استقامت در قامت و نگاهش موج می‌زند. وارد خانه‌ای می‌شوم که سادگی و صمیمیت در آن موج می‌زند و تصاویر پدر و پسر شهید بر دیوار سپید این خانه خودنمایی می‌کند. روی گنجه اتاق یک نقاشی سیاه و سفید و دو صفحه نوشته از «فاطمه سادات» دختر ۵ ساله شهید محمدجواد به چشم می‌خورد که توجهم را جلب می‌کند. «جمیله قاضی حسینی» همسر شهید می‌گوید: «فاطمه سادات» که هنوز رفتن پدرش را باور نکرده و شکلات‌های زیادی را زیر تختش برای بابایش مخفی کرده، این نقاشی‌ها را کشیده است. برای پدرش خیلی بی تابی می‌کند و می‌گوید کسی حق ندارد به این نقاشی و نامه من دست بزند، اینها را نگه داشته‌ام تا وقتی پدرم از خواب بلند شد به او بدهم. آخر «فاطمه سادات» صورت پدرش را در تابوت دیده و گمان کرده که خواب است.... همسر شهید می‌گوید: خود من هم رفتن همسرم را باورم نمی‌شود و او را کنار خودم حس می‌کنم. به هر گوشه از خانه نگاه می‌کنم او را می بینم…. همسرم به شهادت علاقه زیادی داشت و خیلی غبطه می‌خورد که چرا در جبهه دفاع مقدس حضور نداشته. مداح اهل بیت بود و بیشتر اشعارش درخصوص امام زمان (عج) بود. به خاطر همین علاقه قلبی هم چند سالی که پس از ازدواج در تهران ساکن بودیم، آخر هر هفته هر طوری بود خودمان را به جمکران می‌رساندیم. به خاطر این که شهید و شهادت از ذهن‌ها پاک نشود بر جریان کاروان راهیان نور تاکید فراوانی داشت.

بالاخره رضایتم را گرفت و راهی سوریه شد
از یکسال قبل به هر طریقی با نشان دادن کلیپ‌های شهادت مدافعان حرم حضرت زینب (س) و اینکه باید برای این راه مقدس بها پرداخت، این موضوع را به من گوشزد می‌کرد. می‌گفت من داوطلب دفاع از حرم حضرت زینب (س) شده‌ام تا در عراق یا سوریه با دشمنان دین بجنگم اما چون تو راضی نیستی امکان رفتن برایم میسر نمی‌شود، تا این که بالاخره راضی شدم. اطرافیانم می‌گفتند به دلیل آسیب دیدگی که برایش در یک تصادف ایجاد شده بود اعزامش نمی‌کنند، اما پس از رضایت من همه کارهایش درست شد و یک روز بعد از سالروز تولدم در دهم مرداد راهی دفاع از حرم شد. بعد از دو هفته تلفن زد و اطلاع داد سوریه است.

گفته بود که آبان بر می‌گردد و پیکرش آمد
قرار بود اوایل آبان ماه برگردد. هر چه زمان به این تاریخ نزدیک می‌شد شور و اشتیاق من و دخترم فاطمه سادات بیشتر می‌شد. آخر به او هم گفته بودم که پدرت از سفر دوچرخه برایت هدیه می‌آورد. با وجود سختی‌های دوران بارداری، همه جای خانه را تر و تمیز کردم و مهیای آمدن همسرم می‌شدم، دخترم هم در انتظار آغوش پدرش… تا این که دیرتر از همه اعضای خانواده به من اطلاع دادند که سیدمحمد جواد شهید شده. آمدنش قبل از تاریخ وعده داده شده بود اما اصلاً انتظار نداشتم که پیکر غرق به خونش را برایم بیاورند. پس از آن بی بی فاطمه خواهر شهید دوچرخه‌ای برای فاطمه سادات گرفت و گفت این را پدرت فرستاده. بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری سید محمد جواد، وقتی دخترم دید پدرش تکان نخورد و او را در بغل نگرفت گفت کاش از پدرم دوچرخه نمی‌خواستم تا دوباره او بتواند بیدار باشد و مرا بغل کند.

تولد «عاطفه سادات» بدون حضور پدر
به دنیا آمدن «عاطفه سادات» در نبود همسرم خیلی برایم سخت است، اما افتخار می‌کنم که همسرم راه مقدس شهادت را در پیش گرفت بارها و بارها به من گفت که من تو را به خدا سپردم که محبتش از من و از همه بندگانش بیشتر است. تو اگر می‌خواهی به من برسی باید مرا در راه خدا رها کنی تا وصالی همیشگی داشته باشیم. من هم با همه عشق و علاقه فراوانی که به سید محمد جواد داشتم در راه خدا و دفاع از حرم از او گذشتم.

گفت خواهرم دمام امسال هیئت با تو
«بی بی فاطمه» خواهر شهید هم از وصیت شهید می‌گوید: من و برادرم خیلی با هم صمیمی بودیم، مدتی که در تهران بود و من دلتنگش می‌شدم و به او تلفن می‌زدم همان پشت تلفن برایم شعر «کجایید ای شهیدان خدایی را می خواند» و با صدایش غمم فراموش می‌شد. این دو سال آخر را برای سکونت به مشهد آمدند. یک بار که در ابتدای همین کوچه که اسم پدر شهیدم بر آن نامگذاری شده است، ایستاده بودیم برادرم گفت: خواهر اسم شهید هم کمرنگ شده است. خدا کند نام و یاد شهدا از ذهن مردم پاک نشود. الان که برادرم هم راه پدرم را ادامه داده و شهید شده عطر شهادت نه تنها در کوچه که در شهر مشهد پیچیده است. من هم زینب وار راه برادرم را ادامه می‌دهم و حتی دوست دارم در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت برسم. وقتی می‌خواست برود گفت: خواهر این ماه محرم من نیستم، دمام با تو. گفتم من زنم یعنی چی دمام با تو؟ چند بار جمله‌اش را تکرار کرد و گفت خودت می آیی و دمام می زنی وسط هیئت. تا این که خبر شهادتش رسید و من وصیتش را یادم آمد. به جوانان فامیل گفتم برادرم وصیت کرده در ماه محرم برای عزاداری اباعبدا… (س) دمام بزنید.

محمد جواد جای پدرش را برایم پر کرده بود اما...
نحوه اعزام پدر و پسر به جبهه شبیه هم است. سید نجفعلی حسن زاده و سید محمد جواد حسن زاده هر دو با وعده برگشت به خانواده رفتند اما پیکرشان غرق به خون از جبهه برگشت. «بی بی صدیقه حسن زاده» همسر شهید نجفعلی و مادر شهید سید محمد جواد حسن زاده می‌گوید: پدر و پسر ماجرای جبهه رفتنشان را از من مخفی کردند، البته حق هم داشتند شاید اگر می‌دانستم عشق و عاطفه‌ام مانع رفتنشان می‌شد. روزهای عید سال ۶۱ بود و من هنگام دید و بازدید متوجه شدم همسرم از اعضای فامیل حلالیت می‌طلبد. به خانه که آمدیم پرسیدم: مگر کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: جبهه، گفتم مرا با دو بچه ۲ و ۳ ساله می‌خواهی رها کنی و بروی. او هم مثل محمدجواد گفت: اولاً من شما را به خدا سپردم و او از شما مراقبت می‌کند، ثانیاً ناراحت نباش بعد از یک ماه بر می‌گردم و به مسافرت می‌رویم. اما وقتی که تصمیم جدی برای رفتن به جبهه گرفت، از من پنهان کرد که مانعش نشوم. سید به دخترمان بی بی فاطمه که بزرگ‌تر بود خیلی محبت می‌کرد و به او گفته بود من می‌خواهم به جبهه بروم به مادرت نگویی که بی تابی می‌کند. سه ماه در کردستان بود تا این که به شهادت رسید و پیکرش را به سردخانه بیمارستان قائم (عج) انتقال دادند. یکی دو روز بعد از شهادتش بدون این که از شهادت همسرم اطلاع داشته باشم در منزل مادر همسرم وعده بازگشت و رفتن به سفر با شهید را بازگو کردم. در حال صحبت بودم که دیدم مادر و خواهر همسرم و دیگران به یکدیگر نگاه کردند. ناگهان دلم ریخت و پرسیدم: سید نجفعلی شهید شده؟ گفتند: چیزی نشده. آمدم بیرون به برادرم التماس کردم اگر اتفاقی افتاده به من بگویند. برادرم ابتدا چیزی نگفت اما بعد گفت: به شرطی سید نجفعلی را نشانت می‌دهم که گریه نکنی، مبادا اشک تو را منافقین ببینند چون منتظرند از همین اشک‌های خانواده‌های شهدا علیه کشور تبلیغ کنند.پذیرفتم و به سردخانه بیمارستان رفتم و با شهید حرف زدم و گلایه کردم که با دو بچه کوچک چه کنم؟ دستش را گرفتم حس کردم دست شهید هم دست مرا گرفته..... بعد از او محمد جواد جای پدرش را برای من پر کرد. محبت بسیار زیادی به من داشت و مرا دلداری می‌داد و در همه مشکلات همراه و همقدمم بود. خیلی سخت است که محمدجوادم نیست اما از این که فرزندم این راه را انتخاب کرده است بسیار خوشحالم و از او راضی ام.

منبع: روزنامه خراسان

گفتنی است شهید در دوره کارشناسی به صورت مخمان کامل در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل بوده او در زمان شهادت دانشجوی ارشد دانشگاه تربیت مدرس بوده‌اند. ‌‌‌‌‌