شهید غلامحسین میرزایی

شهید غلامحسین میرزایی

دانشجوی مقطع کارشناسی زبان انگلیسی

تاریخ و محل تولد: ۲۲ مهر ۱۳۳۹، اراک

تاریخ و محل شهادت: ۲۱ فروردین ۱۳۶۶، شلمچه

مزار: بهشت زهرا (س) قطعه ۲۹ ردیف ۱۰۰ شماره ۳

‌‌‌‌‌‌‌

زندگینامه

در سال ۱۳۳۹، در اراک چشم به جهان گشود. پدرش غلامعباس، خدمتگزار بود و مادرش، فاطمه نام داشت. دانشجو کارشناسی در رشته زبان انگلیسی درس خواند. پاسدار و دانشجو بود. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان لشکر ۱۰ در جبهه حضور یافت. بیست و یکم فروردین ۱۳۶۶، با سمت مسئول گروهان در شلمچه بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

 

مصاحبه با همسر شهید غلامحسن میرزائی (خانم صفیه غلامان)


۱- لطفاً در مورد نحوه آشنایی تان با شهید توضیح دهید؟

از طریق یکی از دوستان من که نامزد ایشون با همسر من همکار بودند. اولین جلسه منزل دوستم در حضور دوستامون تشکیل شد و دومین جلسه هم با برادرم بودم همون جلسه اول هم صحبت کردیم ولی گفت صیغه محرمیت بخوانیم.

۲- نحوه خواستگاری چگونه بود؟

همون جلسه اول گفتن نظرتون چیه؟ گفتم من ۵۰ درصد خانواده ام هستن. پرسید پدر و مادرم بیایند یا زنانه بیایم؟ گفتم نه پدر من دوست دارن با پدر و مادرتون باشید که همون جا همه چی تموم شد.

۳- میزان مهریه چقدر بود؟

۵ سکه ما گفتیم. اونا گفتن ۱۲ تا یا ۱۴ تا من اصرار کردم که به نیت ۵ تن پنج سکه باشد. گفت: من می تونم وقت بگیرم برای امام، توی ماه مبارک رمضان بود عقد کردیم. اذان مغرب شد از طرف ایشون خرما آوردن و همه افطار کردیم. (تیر ماه ۶۲)

۴- مراسم ازدواج چگونه بود؟

خیلی ساده بود. حتی لباس عروس عهم نپوشیدم. یه لباس سفید یه چادر سفید. ماشین از سپاه آورد. دوستانش همه لباس سپاه پوشیدن. خودش هم یه پیراهن کرم رنگ و شلوار شیری که کت هم داشت.

۵- شرایط ایشان تا چه اندازه با معیارهایی که در نظر داشتید مطاقبت داشت؟

ایمان را در چهره اش دیدم. خیلی خاص بود خیلی. در بیان مهارت داشت. می گفت: به ظرفیت طرف مخالف نگاه کن. مسئله جبهه را طوری بیان می کرد که در حاشیه باشد. مخالف بود که در جلسه ی خواستگاری در مورد جبهه حرف بزنه. توی جلسه اول بهش گفتم شما تقواتون خیلی زیاده من به اندازه ی شما نیستم. می گفت: نه اون طور هم نیست.

۶- چه صفات و شاخصه هایی در ایشان بود که موجب شد به ایشان پاسخ مثبت بدهید؟

سنخور بود. بیان خیلی خوبی داشت. توی جبهه مسئول گردان بود.

۷- آیا با ایشان اختلاف نظر یا اختلاف عقیده داشتید؟ بیشتر در چه زمینه هایی؟

وقتی صحبت کردیم گفت من باید با خانواده ام زندگی کنم گفتم مسئله ای نیست. چون با خانواده اش زندگی می کردیم گاهی مسئله ای پیش می آمد که دلخور می شدم و او می گفت شایسته ی تو نیست که این طور باشی.

۸- وضعیت مالی و اقتصادی چگونه بود (به عنوان مثال وضعیت سکونت)؟

معمولی بود. اون موقع حدود سه تومن بود حقوقش. هیچی که نداشت نه ماشین نه خونه.

۹- در اوقات فراغت بیش تر به انجام چه کارهایی می پرداخت؟

با بچه بازی می کرد.

۱۰- آیا در انجام کارهای خانه به شما کمک می کرد؟ اگر خاطره و یا نکته خاصی در این مورد دارید بیان بفرمایید؟

خیلی خیلی، ما همه کارامون با هم بود. بعد از اینکه شهید شد مادرشوهرم می گفت: من ناراحت دلبستگی تو هستم. علی رو نگه می داشت، حتی لباس هم می شست. بعد از زایمان من خیلی کارا رو انجام نمی دادم یعنی نمی توانستم انجام می داد و ایشان کمک می کرد. علاقمون خیلی زیاد بود.

۱۱- اهل صحبت کردن بود یا سکوت را بیش تر ترجیح می داد؟

شوخ طبع بودند. بیش تر سکوت بودند. صحبت کردنشان حرف بیهوده نبود و حرفاشون مناسب با ظرفیت مخاطب بود.

۱۲- به چه شخصیت معروف مذهبی، علمی، فرهنگی یا ورزشی علاقه مند بود؟ چرا؟

کتاب حق الیقین، عین الیقین. توی جبهه هم خیلی سفارش می کرد که سیاحت غرب رو حتماً بخونند. منازل الاخره، جلاء العیون، مصیبت های زندگی ائمه، اصول کافی، معراج السعاده، کتاب های مرجعی بیش تر می خوند.

۱۳- به چه مواردی حساس بود و عصبانیتش را بر می انگیخت؟

ناراحت می شد می گفتم همسرم سپاهیه. می گفت: دوست ندارم بگی. عصبانیت اون طوری نداشتیم وقتی مشکلی پیش می آمد من پیش قدم می شدم.

۱۴- نظر افراد خانواده شما نسبت به ایشان چه بود؟

خیلی روابطشون خوب بود و دوستش داشتن.

۱۵- چه صحبت ها و توصیه هایی به شما می کرد؟

زندگی این دنیا موقتی و گذراست. ما باید به اصل آن توجه کنیم. به رضای خدا، خیلی تاکید می کرد. توصیه می کرد زبان بخوانم، بروم دانشگاه، درس بخوانم، نماز شب بخوانم، سجده های طولانی در حال گریه داشته باشم.

۱۶- از آرزوهایش برای شما سخن می گفت؟ بزرگترین آرزویش چه بود؟

می گفت: من آرزوم شهادت نیست، می گم هر چه خدا راضی. من خیلی فکر می کنم که وظیفه الان چیه. درس بخوانم یا بروم جبهه. امام که صحبت کردند گفت: من الان وظیفه ام اینه که برم جبهه من فقط انجام وظیفه می کنم. به دنیا مثل یه امتحان نگاه می کرد.

۱۷- روابط عاطفی ایشان با شما چگونه بود؟

خیلی خیلی نشون می داد. هم زبانی هم عملی. به من عاطفشو نشون می داد. خیلی عاطفی بود. در عین حال که جبهه می خواست بره محبتش رو هم داشت می گفت: کسی که این محبت را بین ما قرار داده خداست. می گفت: ما باید خدا را بیش تر از خودمون دوست داشته باشیم. اسم حضرت زهرا می اومد اشک توی چشماش جمع می شد.

۱۸- بیشتر روی چه مبانی اخلاقی تاکید داشت؟

روی ریشه های اخلاقی تاکید داشت. هیچ وقت اگر برخلاف عقیده ی من بود نظرش جلوی خانواده اش ابراز نمی کرد، عملاً نشون می داد مخالفتشو البته با سیاست و مهربانی.

۱۹- برخورد وی با فرزندان چگونه بود؟

رفتارش عملی بود. رفته بودیم مشهد جلوی پسرم وضو می گرفت که یاد بگیرد.

۲۰- فعالیت هایی که ایشان در طول دوران زندگی مشترک داشتند را لطفاً ذکر نمایید.

ب: فعالیت های مذهبی: مسجد

ج: فعالیت های سیاسی: بعد از شهادت متوجه شدیم یکی از ۵ مسئول مهم مقرشون بود. در تظاهرات قبل از انقلاب شرکت می کرد.

ه: فعالیت های ورزشی:

توی محل کار عضو تیم فوتبال بود. به ورزش به عنوان هدف نگاه نمی کرد. می گفت من تجدید نیرو می کنم تا بدنم ورزیده باشه برای انجام کار.

۲۱- نحوه شهادت شهید چگونه بود؟ اگر نکته خاصی در مورد شهادتشان به یاد دارید، ذکر فرمایید.

شیمیایی شده بود و به نظر من صورتش سوخته بود ولی برادر شوهرم گفت: من توی معراج دیدم سالمه و بوسیدمش.

۲۲- از شهادت ایشان چگونه مطلع شدید؟ واکنش شما چگونه بود؟

چهلم مادر بزرگ همسرم بود همه اونجا بودند. شب قبلش که مارش حمله زدند من حالم بد شد رفتم خونه پدر شوهرم. به پدرشوهرم گفته بودند. به چهره پدرشوهرم که نگاه کردم فهمیدم شهید شده. دیدم مادرشوهرم در چهره برادرش نگاه کرد و گفت هر موقع خبر بدی داری چهره ات سیاه میشه. من گفتم نه چیزی نشده! که آخرش هم زدن زیر گریه که منو مادرش متوجه شدیم.

۲۳- شهادتش چه تاثیری بر شما گذاشت؟ چطور با این قضیه کنار آمدید؟

من در مجلسش سخنرانی کردم و گفتم من خوشحالم از اینکه ایشون با من ازدواج کرد و بعد شهید شد و من لیاقت همسر شهید رو داشته باشم. من خیلی خوشحالم. اصلاً احساس نمی کنم اون نیست انگار که هست.

۲۴- آیا بعد از شهادت حضور او را احساس کرده اید؟

توی زندگی اصلاً فکر نمی کنم که نیست. همسر دوستم مفقودالاثر می شه. من رفتم بهشت زهرا و به او گفتم که این طور شده! نشونه هایی از شهید پیدا بشه که همسرش امیدوار نشه. فرداش پیکر همسر دوستم پیدا شد.

۲۵- از خاطرات خود و دیگران با شهید بفرمایید.

*زندگیمون سرشار از محبت بود و سختی های زندگی رو نمی دیدیم. گفت: من ماشین لباسشویی برات خریدم که وقتتو به کتاب خوندن بذاری. بافتنی می کردم می گفت: این خوبه ولی وقتتو بیشتر به کتاب بگذرون. مثلاً وقتی سر سفره می نشستیم همسرم می گفت: بیا بیا اینجا بشین پیش خودم، همیشه توی یه بشقاب غذا می خوردیم. همیشه جلوی همه ابراز محبت می کرد به من. هر جا می رفتیم عکس می گرفت، می گفت: اینا رو برای یادگاری می اندازم. هیچ وقت مسافرت نمی رفت بدون من. به روابط خانوادگی خیلی توجه داشت. می گفت اگر به جبهه مطمئن بودم تو رو با خودم می بردم. اطرافیان به من می گفتند: چرا می ذاری بره جبهه؟ می گفتم: من دوست ندارم مانع شهادتش بشم چون اگه بعداً اتفاقی برای من بیفته من خودم رو نمی بخشم.

*یک بار پیش مامانش گفت: مامان اینو تا به حال نگفتم زمانی که تازه ازدواج کرده بودیم موتور از دستم ول شد و من گفتم که دیگه تموم شد! اتوبوس اومد نزدیک من، خودمو انداختم توی اتوبوس! من مرگ حتمی رو دیدم. خدا نخواست من با مرگ عادی از دنیا برم و شهادت رو برای من پسندید.

*می گفت: به من مسئولیت بالا پیشنهاد شد که دوست نداشتم. پاس های شبانه رو بیش تر دوست دارم. آخرین چیزی که خداوند با آن انسان را امتحان می کنه بهش مقام میده. از مسئولیت های دنیا فرار می کرد و می گفت امتحانش خیلی سخته.

*یه بار رفته بودیم بهشت زهرا سر مزار برادرم یه آقای ۵۰ ساله بود که ترور شده بود. گفتم: خوش به حالش هم عمرش را کرد و هم شهید شد! بهم گفت آدم هر چه بیش تر عمر کند دلبستگی به دنیا بیش تر میشه. خوش به سعادت محمد که در جوانی شهید شد.

*وقتی می خواست برود جبهه می گفت: انسان خودش را سازگار می کند. فقط به هدفمون توجه کنیم. اصل رو نگاه کنیم نذاریم چیزهای منفی ما رو از هدف باز داره.

*همش خواب می دیدم که هست. یک روز اومده بودن برای انحصار وراثت لیست برداری می کردند و خیلی برایم سخت بود! بعدش خواب دیدم که بهم می گه امور دنیاست دیگر چرا خودتو اذیت می کنی و سخت می گیری.

*خیلی علاقه داشت به زبان انگلیسی. حفاظت مجلس بود. خیلی خوب صحبت می کرد دوستانش بهش می گفتن که شما خیلی خوب صحبت می کنی. مهمان های خارجی که می آمدن چند روز آماده باش بودن مترجم شود. وقتی می رفتیم مسافرت باهام انگلیسی کار می کرد.

*ایشون ۱۶ ساله دیپلم می گیرد. دو سال جهشی درس خواند. پدرش در اردوگاه کار می کرد این هم می رفت اون جا از مسافرین خارجی زبان یاد می گرفت.

* ۲۱ فروردین ۶۶ روز شهادت است. البته ۱۹ فروردین به شهادت می رسند. ایشون توی خاک عراق به شهادت می رسند آر پی چی در قلبش می نشینه. به مادرش می گفت: من آخر راهم شهادته و تیر توی قلبم می خورد و راحت شهید میشم. تیر که می خوره دو زانو نشسته و یا حسین می گفت.

* به من می گفت: تا آخرین لحظه تو رو همگام خودم می ببینم، دوست دارم همیشه همراهم باشی.

*پدرم برای ازدواج می گفت دخترم باید خودش تصمیم بگیرد ولی چون سپاهی بود مخالف بودن. چون خودم راضی بودم پدرم هم راضی شدند.

*می گفت: زن فتنه است خدا چون زن رو خیلی دوست دارد ما رو با زن امتحان می کند.

*در عین حال که محبت می کرد خیلی آموزنده است.

*در جبهه هم به همرزمانش درس زندگی می داد که چقدر خوبه ازدواج و آنها را ترغیب می کرد.

منبع: سایت شهدای دانشجو