شهید محمد قنبرلو
دانشجوی مقطع کارشناسی رشته حسابداری
تاریخ و محل تولد: اول مهر ۱۳۳۹، خوی
تاریخ و محل شهادت: ۲۲ فروردین ۱۳۶۶، شلمچه، کربلای ۸
مزار: گلزار شهدای خوی
زندگینامه
فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه ۳۱ عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال ۱۳۳۶ ه ش در روستای قریس از توابع شهرستان خوی به دنیا آمد. مادر وپدرش از ابتدای کودکی سعی در تعلیم و تربیت اسلامی وی نمودند. محمد از هشت سالگی روزه میگرفت و این نشانه علاقه او به فرایض دینی بود. مادرش میگوید:
او را به مدرسه بردیم و در آنجا به درس مشغول شد. معمولاً در درسهایش شاگرد ممتاز بود. تا اینکه انقلاب شروع شد. دیگر درس و خانواده را ترک کرد و در داخل با ضد انقلابها میجنگید و تبلیغات اسلامی میکرد.
بین سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ در بازار ملأ حسن کار میکرد و فردی با ایمان و فداکار بود. حتی به صاحب مغازه توصیه میکرد که اجناس خود را ارزان بفروشد تا افراد فقیر نیز بتوانند خرید کنند.
پس از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و از آن به بعد خود را وقف جبهههای اسلام نمود و در این راه مسوولیتهای مختلفی را به عهده گرفت.
در سال ۱۳۵۸ با هم در یک گروه برای سرکوب اشرار مأموریت داشتیم. ایشان برای این عملیات برنامه ریزی میکرد. او حتی در سختترین شرایط خوشرو بود. در سال ۵۹ به خاطر درایت، لیاقت و شجاعت او، به عنوان فرمانده عملیات پیرانشهر برگزیده شد.
شهید قنبرلو به خاطر همین لیاقتهای ویژه و اخلاص و فداکاری سمتهای مختلفی را تجربه نمودند از جمله:
فرمانده واحد عملیات سپاه خوی، فرمانده واحد عملیات سپاه ارومیه، فرمانده واحد عملیات سپاه میاندوآب، قائم مقام سپاه سلماس.
محمد در سال ۱۳۶۰ ازدواج میکند و اهداف خود را برای همسرش شرح میدهد تا او هم در ثواب اعمالش شریک باشد.
در ۱۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ طی مراسمی ساده و دور از هرگونه تجملات و تشریفات با توافق و تفاهم طرفین به عقد هم در آمدیم. ایشان در همان ابتدا شرایطی را مطرح نمودند که من هم با جان و دل آنها را پذیرفتم. ایشان گفتند: من سرباز اسلام و امام زمان (عج) هستم و پیرو مکتبی هستم که پیامبر بزرگوارم پیرو همان مکتب بود.
من پیرو راه حسینم. حسینی که علی اکبر و علی اصغر خود را نیز در کربلا به خاطر حاکمیت و عدالت خداوند قربانی کرد. شما بدانید که با چه کسی ازدواج میکنید. با کسی که حاضر است به خاطر اسلام و انقلاب از همه چیزش بگذرد.
شهید محمد قنبرلو که به خاطر انقلاب درس و مشق را رها کرده بود به حکم همان وظیفه با وجود مشکلات فراوانی که برایش بود تلاش نموده و در سال ۶۳ موفق به اخذ دیپلم میشود. پشتکار و اهتمام او به مطالعه آنچنان بود که در محور فاو با آن وضعیت مطالعه میکرد.
با وجود گرمای سوزان دریاچه نمک که عرق از نوک خودکار کاغذ را خیس میکرد فقط با یک ماه مطالعه شهید محمد قنبرلو توانست با رتبه ۵۳۰ در سال ۱۳۶۵ از رشته حسابداری دانشگاه تهران قبول شد.
او همیشه میگفت: ما باید به تمامی کوردلان ثابت کنیم که ما میتوانیم هم درس بخوانیم و در دانشگاه قبول شویم و هم در جبهه حضور فعال داشته باشیم. مهم عمل به تکلیف شرعی و اطاعت کامل از فرمایشات امام امت میباشد.
شهید در کمک به نیازمندان و مستمندان کوشا بود و برای این کار تلاش مینمود. این امر هم در پیرانشهر مشهود بود و هم در هر جایی که حضور داشت.
روزی وقتی از کنار دهلاویه میگذشتند روستایی در آنجا بود که ساختمانهایش ریخته بود و مردمش در چادر زندگی میکردند. شهید میگوید ماشین را نگه دارند. پشت تویوتا مقداری نان و غذا بود. تا میایستد، بچهها دور ماشین حلقه میزنند.
محمد قنبرلو به آنها میگوید بروند ظرف غذا بیاورند. بعد تمام نان و غذا را بین آنها تقسیم میکند. وقتی میخواهند حرکت کنند، میبیند دختر بچهای برای بردن غذا میآید. در داشبرد ماشین را باز میکند. تعدادی میوه مانده بود که آنها را هم به دختر میدهد و بعد رو به سوی آسمان میکند و میگوید: خدایا شاهد باش که ما هرچه داشتیم دادیم.
روزهای شهید این گونه میگذشت و شبها به آرامی به گوشهای میخزید و بساط نماز شب را پهن مینمود و به راز و نیاز با خدای خویش میپرداخت.
در عملیات بدر فرماندهی گردان بدر را به عهده میگیرد و تا آخرین لحظه در کنار شهید مهدی باکری میجنگد.
شهید محمد قنبرلو همیشه و همه جا از آقا مهدی صحبت میکرد. او میفرمود در عملیات بدر در کنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثی بودیم که آقا مهدی مجروح و سپس در روی زانوی من شهید شد. با چند نفر پیکر مطهرش را به قایقی انتقال دادیم تا به عقب خط بکشیم.
ولی مزدوران بعثی قایق حامل شهید را مورد هدف قرار داده و پیکر شهید به اقیانوسها پیوست. همیشه تکیه کلامش این بود که بعد از مهدی زنده ماندن ارزش ندارد و باید شهید شد و پیش مهدی عزیز رفت.
عملیات کربلای ۴ و ۵ هم میگذرد و در هر کدام از اینها با تدبیر این فرمانده شجاع، خاطراتی ماندگار به جای میماند. عملیات کربلای ۸ نزدیک است و این بار شهید قنبرلو خانواده خود را نیز به منطقه میآورد. همسرش میگوید: وقتی با هم به دزفول میآمدیم صحبتهایی میکرد که رنگ و بوی شهادت میداد.
منطقه عملیاتی لشکر در کربلای ۸، یک منطقه کوچکی بود و دشمن پاتک شدیدی داشت. شهید قنبرلو مقاومت عجیبی میکرد. حالات نیرو از زبان فرمانده شنیدنی است.
شهید قنبرلو واقعاً یک فرمانده مهربان و نمونه بودند هر موقعی که ما اصرار میکردیم که شما نبایستی به خط بروید به شما احتیاج است، ناراحت میشد. در عملیات کربلای ۸ که فشار دشمن زیاد بود برادر عزیز گردانها را ادغام کردند و به خط رفتند.
از بی سیم که صحبت میکردم، شور و شوق عجیبی داشت و تکرار میکرد برادران حیدر، صفدر … در واقع خود را آماده کرده بود که پر بزند. قبل از رفتن نیز غسل شهادت کرده و نماز خواند.
نحوه شهادت محمد قنبرلو را یکی از نیروهایش این چنین نقل میکند:
حدود ساعت ۹ صبح مورخه ۲۲/۰۱/۶۶ یک ترکش از ناحیه پشت سر اصابت کرد و در همان لحظه نوری صورت برادر عزیز را پوشاند که ما قادر نشدیم جلو برویم. من متوجه شدم لبهایش تکان میخورد. خود را نزدیک کرده و گوشم را به جلوی دهانش بردم. میگفت مقاومت کنید، با من کاری نداشته باشید و جلو بروید.
فرهنگنامه جاودانههای تاریخ (زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان غربی) / یعقوب توکلی / شاهد / تهران/۱۳۸۲
گزیدهای از وصیتنامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه
با سلام و درود برامام زمان (عج) و امام امت و همه خدمتگزاران دین و قرآن و با آرزوی پیروزی نهائی قوای همیشه پیروز اسلام برکفر جهانی.
خدایا با بارسنگین گناه می دانم که لیاقت شهید شدن را ندارم و خوف آن دارم که با این همه فشارها و مشکلات دنیا عاقبت قبولم نکنی و درپیشگاه رسول خدا و ائمه اطهار وشهداء شرمنده شوم ولی ناامید از رحمت تو نیستم و تورا به عزت و جلالت و به مظلومیت علی و فاطمه (س) قسم، عاقبت امرم را با شهادت در راهت ختم به خیربگردان، عزیزان هرچه خواستم و تلاش کردم در این نوشته از وظیفه بگویم عاجز ماندم و تنها به گوشهای از آنچه که دوستان و عاشقان خدا یعنی شهداء گفتهاند اشارهای میکنم وبس.
برادران و خواهران مسلمان ما در مقطعی از تاریخ قرار گرفتهایم که با عنایت و توجه خاص خداوند تبارک و تعالی, اسلام عزیز و قرآن کریم حجابها درکنار زده و موانع و سدها را درهم شکسته و بتها و بتخانهها را درهم می کوبد. انجام این مأموریت سخت است و درانجام آن میان آتش باید رفت و درخون شنا کرد، امااجرای فرمان خداوند متعال شیرین است.
و ابراهیم مکلف به اجرای آن است و اسماعیلیها هم باید عاشقانه آمادة قربانی درقربانگاه خود شوند و این امتحان سختی است و قبول شدن درآن به علم است و نه ثروت و مقام بلکه بریدن از علایق دنیوی و پرداختن به وجهاد اکبر و اصغر است. عزیزان, بزرگان وروحانیت معظم اسلام, و ای کسانیکه درمقابل این همه خونهای به نا حق ریخته شده احساس مسئولیت میکنید, دراین شرایط اسلام عزیز حساسترین لحظات تاریخ خود را پشت سرمی گذارد و تمامی ایمان درمقابل تمامی کفر قرارگرفته است و دراین مبارزه نابرابر پیامبراسلام (ص) و ائمه طاهرین نظاره گر نبرد بی امان و مقاومت بی دریغ شما هستند و بدین جهت امام امت, ندای هل من ناصر ینصرنی سرمی دهد و تکلیف همه را روشن میسازد. چطور میتوان ساکت نشست درحالیکه دل امام عزیزمان از دست طلحه و زبیرها و عافیت طلبان به درد میآید و با امت همیشه بیدار اسلام درد دل میکند و آنان را به کمک اسلام میطلبد.چطور ممکن است انسان شاهد شهادت و سوختن پیکر مطهر باکریها باشد و خود گوشهای بنشیند و در پی مقام و زندگی و رفاه باشد.
عزیزان اسلام و ای کسانیکه بعد از تولد اولین پیامی که به گوشتان خواندهاند الله اکبر و لا اله الا الله بوده, به یاری اسلام بشتابید و با آتش سلاحتان بردهان صلح طلبان و عافیت طلبان بکوبید و ذلت خواری را برآنان بگذارید و عزت و شرف و لقاءاله را خود انتخاب کنید. بدانید که دراین لحظات سرنوشت ساز کوچکترین غفلت و بی تفاوتی، مساوی با شکست اسلام است و آن روز، روز مرگ ماست و خشم و غضب خداوند قهار پاداش ما. امید است ان شاء ا… تعالی با ایثار و فداکاری دلیرمردان سپاه اسلام, امدادهای غیبی و توجهات خاص خداوندی همچنان شامل حال انقلاب اسلامی باشد.
برادران پاسدار و ای پرچمداران نبرد حق علیه باطل, با گامهای استوار و با توکل هرچه بیشتر بر دشمن بتازید و در بیعت خود با امام ثابت قدم باشید و دراجرای فرامین امام اولین کسان شما باشید و همچنان دربرابر توطئههای شرق و غرب سپرباشید و بدانید شما بهترین کسان برای پاسداری از انقلاب اسلامی هستید.
پدر و مادر مهربانم، سلام برشما، سلام بر بزرگیها و محبتها و مشقتهای شما، بدانید که عالم همه درمحضر خداست و همه از آن اویند و به سوی او رجعت خواهندکرد اما بعضیها توشهای به دست دارند و بعضی با دست خالی میروند. عدهای به لقاء ا… می رسند و عدهای دیگر به اسفل السافلین سقوط میکنند, به هر ترتیب همه باید بروند. اما چه بهتر از این که در راه بروند. عزیزانم با اینکه در دوران کودکی به علت نادانی و در دوران بلوغ به جهت مقتضیات زمان و اصلی بودن جنگ نتوانستم به شما خدمتی بکنم و همیشه موجبات ناراحتی شما را فراهم کردهام عذر میخواهم و امیدوارم مرا حلال کنید.
پدر و مادرگرامی خدای را شکر کنید که تنها یک پسر داشتید و آن را در راه خدا و برای حفظ دین قربانی دادید و این افتخار بزرگی است برای شما.
خواهران عزیز، قوی باشید و درمقابل دشمنان اسلام همانند شیر بغرید و به زینب کبری شیرزن کربلا اقتدا کنید و همیشه و درهمه حال با حجاب باشید و ارتباط خود را با خدا قوی کنید، به نماز و سایر واجبات و مستحبات بیشتراهمیت بدهید که سعادت شماست. اما همسرم, راضی به رضای خدا باشید و برخداوند متعال توکل کنید و باصبر و بردباری به جنگ مشکلات و ناملایمات بروید و سرگذشت و زندگی توأم با مشکلات طاقت فرسای اولیاء خدا را مطالعه کنید و بدانید که خداوند متعال دوست دارد بندگان خوب خود را در کوره آتش مشکلات آبدیده کند و پاک به حضور بپذیرد. شما نیز سعی کنید بنده خوبی برای خداوند تبارک و تعالی باشید ان شاء ا… امیدوارم مرا حلال کنید, نتوانستم درجهت رفاه شما کاری انجام دهم.
اما مطلب مهم در رابطه با ثمرة ازدواجمان یعنی علی و حسین است که نگرانی من از جانب آنها است، آنهم بعد تربیتی و انسانی فرزندانمان هست که با توکل برخدای متعال بکوشید تا آنان را تربیت الهی بکنید. باید احکام اسلام و محبت چهارده معصوم علیه السلام در سلولهای بدن آنها نفوذ کند و از کودکی با قرآن و مسائل شرعی آشنا شوند و قرآن را خوب یاد بگیرند و به مساجد بیشتر بروند و در دعاها شرکت کنند که سعادت آنها دراین است. درادامه تحصیل علی و حسین بکوشید و تا میتوانند ادامه تحصیل دهند. در مصاحبتها و دوستان آنها دقت کنید که با افراد ناباب معاشرتی نداشته باشند، امیدوارم که علی و حسین شیعه و روهرو راستین حضرت علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام باشند. ان شاءا....
از تمامی دوستان و فامیل و کسانیکه برگردن حقیر حق دارند طلب عفو میکنم و توفیق همگان را درخدمت به اسلام و قرآن از خداوند متعال مسئلت دارم.
به امید فتح کربلا و قدس به دست توانمد سپاه اسلام.
بنده گنهکار خدا محمدقنبرلو ۱۸/۱/۶۵
گفتگوی ایسکانیوز را با همسر و فرزندان شهید محمد قنبرلو
پیرانشهر، نخستین پلان زندگی
سال ۶۰ بود.به عنوان امدادگر به پیرانشهر اعزام شدم. آنجا بود که شهید قنبرلو را دیدم.دورادور می شناختمش. همشهری بودیم اما هیچ چیز درباره اش نمیدانستم.خیلی نگذشت که به خواستگاری ام آمد. ۱۶ ساله بودم.شرط و شروطی نداشتم. تنها خواستهام این بود که امدادگر بمانم و از حال و هوای جبهه و جنگ دور نشوم. خیلیها مخالف بودند بخصوص عمو و دایی ام میگفتند: وقتی داماد میگوید لباس تن من کفن من است یعنی اینکه ماندنی نیست. اما پدرم که خدا حفظش کند که هر چه هم دارم از اوست گفت خودت میدانی.با عمق وجودم، با ذره ذره وجودم محمد را قبول کردم .۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ درمراسمی ساده و دوراز هرگونه تجملات و تشریفات با یک جلد قرآن و ۱۲ سکه بهارآزادی به عقد هم درآمدیم. زندگیمان بسیار ساده آغاز شد. اعتقاد داشتیم زندگی که با نام خدا و قران آغاز شده باشد زندگی خوبی خواهد بود.
در زندگی من محمد همیشه زنده است
۶ سال روزگاری را در کنارش گذراندم تکرار نشدنی. لحظه به لحظهای که مشق عشق و زندگی بود. محمد تنها برایم همسر و مرد زندگی نبود.پدر بود. مادر بود. استاد بود. از همان اوایل ازدواجمان به من درس شهامت میداد.
درس زندگی را از او یاد گرفتم و حالا در همه روزهای نبودنش در همه ۲۸ سالی که از حضور فیزیکی اش محروم بودم با رهنمودهایش بار زندگی را به دوش کشیدم. زندگی من سرشار از حضور معنوی محمد است. در زندگی من محمد همیشه زنده است. در کنارم راه میرود. غذا میخورد.صبح به صبح که از خواب بیدار میشوم اول به او سلام میکنم.شبها به او شب بخیر می گویم. هر جا که به بن بست می خورم با نشانههایش راه را به من نشان میدهد. از اینکه به آرزویش که شهادت بود رسید خوشحالم اما به حال خودم غبطه می خورم که چرا سهمم از کنار محمد بودن اینقدر کم بود.
از همان ابتدا باروبندیل مان را به دوش گرفتم و هر جا که محمد اعزام شد همراهش رفتم. از جنوب تا غرب.دزفول، شلمچه هر جا که رفت کمی دورتر در کنارش بودم.طاقت دوری اش را نداشتم. حتی زمانیکه بچهها به دنیا آمدند هم علیرغم مخالفتهای بسیار خانوادههایمان اما هر کجا که اعزام میشد میرفتم.
شهدا آسمانی نبودند، آسمانی شدند
محمد دیگر زمینی نبود.من اعتقاد دارم البته که شهدا افراد خاصی نبودند و آسمانی نبودند اما به درجهای از آگاهی رسدند که آسمانی شدند. محمد هم در آن روزها کم طاقت و بهانه گیر شده بود.میگفت من لیاقت شهادت را ندارم. از باکری میگفت، از چگونه سوختن پیکر پاک او ومن میدانستم در دلش غوغاست. بعد از رفتن شهید باکری که از دوستان نزدیک و صمیمی اش بود دیگر حال و هوایش تغییر کرده بود.در عملیات بدر فرماندهی گردان بدر را به عهده میگیرد و تا آخرین لحظه در کنار شهید مهدی باکری میجنگد.میگفت: در عملیات بدر در کنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثی بودیم که آقا مهدی مجروح شد و روی زانوهایم شهید شد. با چند نفر پیکرش را به قایقی انتقال دادیم تا به عقب خط بکشیم. اما مزدوران بعثی قایق حامل شهید را مورد هدف قرار داده و پیکر شهید و تعداد دیگری از شهدا و مجروحان به اقیانوسها پیوست. همیشه تکیه کلامش این بود که بعد از مهدی زنده ماندن ارزش ندارد و باید شهید شد.
تا اینکه عملیات کربلای ۸ نزدیک شد.دزفول بودیم آخرین بار که به خانه آمد حال و هوای بیقراری اش چند برابر شده بود.حسین بغلم بود.بچهها را بغل کرد وبوسید.این پا و آن پا میکرد تا چیزی بگوید اما انگار نمیتوانست و شاید هم دلش نمیآمد.گفتم محمد جان بگو چرا حرف نمی زنی؟ گفت عملیاتی در پیش است. مثل همیشه نصیحت کرد. چند روز بعد همرزمانش که آمدند در خانه فهمیدم به آرزویش رسیده به من گفتند مجروح شده اما حسم به من میگفت که شهید شده با این حال نمیخواستم باور کنم. محمد روز ۲۲ فروردین بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پشت سر اصابت به آرزویش که شهادت بو د رسید و در مزار شهدای خوی به خاک سپرده شد.
بعد از شهادت محمد در خوی ماندم. تنها پسر خانواده بود و یادگارهایش مایه آرامش خودم و خانوادههایمان بودند.تا بعد از فوت پدر و مادر همسرم که همزمان شد با دانشگاه رفتن بچهها به تهران آمدم. در سالهایی هم که خوی بودم ادامه تحصیل دادم و لیسانس مددکاری گرفتم. چون محمد درس خواندن را خیلی دوست داشتم خودش هم با یک ماه مطالعه توانست با رتبه ۵۳۰ در سال ۱۳۶۵ در رشته حسابداری دانشگاه تهران قبول شود همیشه هم میگفت: ما باید به تمامی کوردلان ثابت کنیم که ما میتوانیم هم درس بخوانیم و در دانشگاه قبول شویم و هم در جبهه حضور فعال داشته باشیم. مهم عمل به تکلیف شرعی و اطاعت کامل از فرمایشات امام امت است.
خدا را شکر هم خودم درس خواندم و هم پسرانم.تمام تلاشم را کردم تا یادگارهای محمد را آنطور که دوست داشت تربیت کنم.خودش البته بیشتر از همه کمکم کرد برای همه ما دست نوشتههایی را گذاشته است که چراغ راهمان است. برای پسرها در اتاقشان قاب کردهام و به دیوار زدهام.پسرانم قوت قلبم هستند. دلسوزند.اگرچه همیشه با همه تلاشم حس میکنم که جای پدرشان برایشان همیشه خالی بود اما امیدوارم شرمنده فرزندان شهید نشده باشم. علی قنبرلو که لیسانس حقوق قضایی دارد و عکاس خبری است و بارها به عنوان عکاس نمونه حوزه ایثار و شهادت توانسته جوایز معتبر را از آن خود کند و حسن که دکترای علوم سیاسی دارد.
کوتاه از شهید محمد قنبرلو
سال ۱۳۳۶ در روستای قریس از توابع شهرستان خوی به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و از آن به بعد خود را وقف جبههها کرد و در این راه مسئولیتهای مختلفی را به عهده گرفت. او حتی در سختترین شرایط خوشرو بود. در سال ۵۹ به دلیل درایت، لیاقت و شجاعت او، به عنوان فرمانده عملیات پیرانشهر برگزیده شد و سمتهای فرمانده واحد عملیات سپاه خوی، فرمانده واحد عملیات سپاه ارومیه، فرمانده واحد عملیات سپاه میاندوآب وقائم مقام سپاه سلماس را داشت.
یادداشت علی قنبرلو عکاس خبری و پسر شهید محمد قنبرلو
مادرم، تنهاترین سردار در جنگ زمانه
قرار بر این بود که در مورد پدرم بنویسم ولی من در مورد مادری مینویسم نقش پدر را هم خوب برای من و برادرم دکتر حسین قنبرلو ایفا کرد.
همیشه منتظر نگاه و فرصتی بودم تا بتوانم قدر زحمتهای قهرمان بزرگ زندگیم یعنی مادرم را که پشتوانه محکمی برایم در تک تک صحنههای پرفراز و نشیب زندگیم است؛ به جا آورم. همیشه فکر میکنم باید سر تعظیم فرود بیاورم در مقابل مهر مادری؛ صداقت مادری و تک تک واژگانی که زبانم قاصر میماند در وصف آنها. مادری که رسم و آیین مهر، وفا، پاکدامنی و بزرگواری را به درستی از مکتب حضرت زهرا (س) آموخته است. از مادر طلب حلالیت میکنم برای همه دردها و تنهایی و سختیهایی که برای من و برادرم به جان خرید. مادری که همیشه و در تک تک دقایق زندگی ام احساس میکردم با دعای خیرش نیرویی هست که مرا حفظ میکند وخداوند همیشه همراهم هست و و هوایم را دارد چون دعای مادرم پشت من است. مادری که درسجده و قنوتش هیچ وقت فراموش نمیکند. هر وقت دوستان من در خصوص شجاعت من در حرفه ام میپرسند که علی چطور توانستی فلان عکس را بگیری، با لبخند می گویم: به لطف دعای مادری هیچ واژگانی نمیتواند زحمات مادرم را بیان کند. به پاس تمام گذشت و ایثار و فداکاری و مهربانیت در حق فرزندانت بوسه میزنم بر چادر پر از افتخار و شرفت که زندگیت را وقف بزرگ کردن ما کردی.امیدوارم مادرم از من وبرادرم راضی باشد.